درست برعکس هرسال.خودم را میزنم به بیخیالی و از سه هفته قبل اعلام نمیکنم که تولدم نزدیک است.

فرار میکنم از بزرگ شدنی که تنهایی باشد!اینکه یک سال از عمرم رفت تبریک دارد یا اینکه یک سال بزرگ تر شدم؟

من خودم را زدم به بیخیالی ولی بقیه بیخیال نمیشوند.حتی دو روز قبل تولد که تبریک میگویند و من ضمن تشکر باید متذکر شوم تولدم دو روز دیگر است.

صفحه ی تماس گوشی روشن میشود.هنوز بعد از n سال نفهمیدند من از تلفنی صحبت کردن فراری هستم!در نتیجه جوابش را نمیدهم و بالاخره پیام میدهد:"خواستم تلفنی تبریک بگویم.تولدت مبارک" و من مجبور میشوم تماس بگیرم و بگویم ممنون.

سرم حسابی شلوغ است. امتحان و مسافرت و تولد(هرچند جشنی در کار نبود ولی اتاق ذهنم حسابی شلوغ بود) همه اش در دو روز متوالی اتفاق می افتد.

هرکسی زنگ میزند تبریک بگوید میگویم بگویید کار دارد.و تمام:))

و در جواب پیام ها هم به یک ممنون اکتفا میکنم:)

******

از فندقِ خاله خواهش میکنم که روز تولد من بیاید ولی نشان میدهد بی نهایت لجباز است و تولدش را به تاخیر می اندازد.

با همه ی لجبازی هایش درست یک روز بعد تولد من به دنیا آمد و من مسافرت بودم و در حال امتحان دادن:|ولی خدا به حرفم گوش کرد و بچه شبیه خاله هایش شد و من عاشقانه دوستش دارم:)))

با اینکه n بار خاله شده ام باز هم انگار بار اول است.همان ذوقی را دارم که چند سال پیش برای اولین نوه ی خانواده داشتم:)))تولدش تبریک دارد وقتی ما منتظرش باشیم.وقتی از ته دل دعا میکنم خوشبخت شود.

تولدم تبریک داشت اگر تنهایی نبود . و تبریک دارد چون خدا هست:)))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها