دختر ته تغاری پاییز



شنیدید بعضی ها میرن دکتر.بعد میگن؛"آقای دکتر فعلا شما یه دارو بدید تا سرفرصت برم پیش یه دکترِ حسابی!!!؟؟؟"

بنده خدا اومده میگه؛"رهابانو فعلا شما فلان موضوع را یاد بچه های من بده.تابستون که شد میبرمش یه کلاس حسابی!!!"


خلاصه اینکه نمیدونم خوشحال باشم که افتخار دازه بچه هاشو دست من سپرده یا ناراحت باشم که حسابی نیستم:دی

+این روزا وقتم اصلا برکت نداره.با اینکه بیکارم ولی به هیچ کاری نمیرسم!

+دوست دارم یک کاری را تا آخر پیش ببرم و بعد برم سراغ کار بعدی!از موفقیت نیمه کاره خوشم نمیاد.

شما هم همین نظر را دارید یا فکر میکنید چند تا کار را باهم انجام بدید بهتره؟

+امروز از عراق اومده بودن سالن پایین!ماهم کلاس را تعطیل کردیم.وقتی برنامه تموم شد نیم ساعت دیگه وقت داشتیم و استاد گفتن باید بریم سرکلاس!!این نیم ساعت برابری میکنه با سه ساعت:)


خوشحالی یعنی شب پیام بدی به دوستت که "چرا دو هفته ست کلاس نمیای؟"

و بخوابی.ساعت ۶ صبح بیدار بشی و در اوج خواب آلودگی ببینی پیام داده ؛

"پنجشنبه هفته قبل جشن عقدم بود, این هفته میام.شیرینیتون هم محفوظه:)))"

مگه دیگه از خوشحالی خوابت میبره؟؟؟؟؟

یکی از دغدغه های این روزهام ازدواج این دوستم بود که خدا رو شکر ازدواج کرد:))

ان شاء الله ازدواج تک تک شمایی که این پست را میخونید تو وبلاگم اعلام کنم:))

+در قنوت نماتون بگید:"اللهم ارزقنی زوجا صالحا ودودا غیورا قنوعا شکورا". . آمین:) البته آقایون مذکر ها رو مونث کنند


سویشرتم را میپوشم و بدون فکر به عاقبت کارم که سرما میخورم یا نه میزنم بیرون.ولی نه از خانه!صرفا از اتاق.زیر هوای حیاط خانه دست خودم را میگیریم و قدم میزنم.همین هم غنیمت است.

سرم را بالا میگیرم و صورتم خیس از باران میشود.به آسمان نگاه میکنم و شروع میشود خلوت من با خدا.

خدایی که هر بار موقع باریدن باران من را در حیاط خانه دید!گریه کردم و گاهی خندیدم:))دعا کردم و از خدا خواستم.و همچنان منتظر اجابت دعا!ولی این بار گلایه کردم از اینکه به قول هایش عمل نمیکند.پس چه شد "اجیب دعوة الداع اذا دعان"

یا شاید باید از خودم ناراحت باشم؛ به قول هایم عمل نکردم که به قول هایش عمل کند.اما بخشش از بزرگان است:))

درگیری که نداریم.خدا حواسش بهم هست و من همچنان منتظر. خدایا عـــــــــــاشقتم:))))

******

+پ.ن۱؛ اگه نمیتونید به کسی دلداری بدید حداقل خرابش نکنید.فقط بگید واست دعا میکنم همین یه دلگرمیه واسش!اینکه به زور از خدا چیزی میخواد یا زیاد از خدا میخواد را بسپارید دست خودش.شما در موقعیت اون فرد نیستید پس نمیتونید قضاوتش کنید.

+پ.ن۲؛ متاسفانه اخلاقی که دارم اینه که برای انتخاب دوست اخلاق واسم مهمه و همچنین شیک و تمیز بودن(چیزی که دست خود آدمه.چهره مهم نیست)و متاسفانه تر اینکه اگه بعد از مدتی بدلیلی از دوستم بدم بیاد دیگه نمیتونم باهاش مثل قبل رفتار کنم:| بخصوص اینکه یک نفر فقــــــط بگه من خوبم و خلاف حرفش حتی در یک مورد ثابت بشه:/

+پ.ن۳؛خیلی سعی میکنم جو گیر نشوم.کم حرف بزنم و با تن صدای پایین ولی نشد که بشه:|اگه راه حلی دارید شدیدا محتاجم:))


درست برعکس هرسال.خودم را میزنم به بیخیالی و از سه هفته قبل اعلام نمیکنم که تولدم نزدیک است.

فرار میکنم از بزرگ شدنی که تنهایی باشد!اینکه یک سال از عمرم رفت تبریک دارد یا اینکه یک سال بزرگ تر شدم؟

من خودم را زدم به بیخیالی ولی بقیه بیخیال نمیشوند.حتی دو روز قبل تولد که تبریک میگویند و من ضمن تشکر باید متذکر شوم تولدم دو روز دیگر است.

صفحه ی تماس گوشی روشن میشود.هنوز بعد از n سال نفهمیدند من از تلفنی صحبت کردن فراری هستم!در نتیجه جوابش را نمیدهم و بالاخره پیام میدهد:"خواستم تلفنی تبریک بگویم.تولدت مبارک" و من مجبور میشوم تماس بگیرم و بگویم ممنون.

سرم حسابی شلوغ است. امتحان و مسافرت و تولد(هرچند جشنی در کار نبود ولی اتاق ذهنم حسابی شلوغ بود) همه اش در دو روز متوالی اتفاق می افتد.

هرکسی زنگ میزند تبریک بگوید میگویم بگویید کار دارد.و تمام:))

و در جواب پیام ها هم به یک ممنون اکتفا میکنم:)

******

از فندقِ خاله خواهش میکنم که روز تولد من بیاید ولی نشان میدهد بی نهایت لجباز است و تولدش را به تاخیر می اندازد.

با همه ی لجبازی هایش درست یک روز بعد تولد من به دنیا آمد و من مسافرت بودم و در حال امتحان دادن:|ولی خدا به حرفم گوش کرد و بچه شبیه خاله هایش شد و من عاشقانه دوستش دارم:)))

با اینکه n بار خاله شده ام باز هم انگار بار اول است.همان ذوقی را دارم که چند سال پیش برای اولین نوه ی خانواده داشتم:)))تولدش تبریک دارد وقتی ما منتظرش باشیم.وقتی از ته دل دعا میکنم خوشبخت شود.

تولدم تبریک داشت اگر تنهایی نبود . و تبریک دارد چون خدا هست:)))


برخلاف همیشه که افتخار میکردم به اینکه پسر نیستم و هرچه بقیه بحث میکردن که پسر بهتر است(ولیس الذکر کالانثی) من قانع نمیشدم,امشب دلم میخواست پسر بودم.

دلم که میگرفت لباسم را میپوشیدم و هندزفری را در گوش میگذاشتم و میرفتم هرجایی که آرام شوم.البته بصورت کاملا مودبانه؛به مادرم اطلاع میدادم و شاید پیامی با محتوای "با اجازتون من میرم بیرون!زود برمیگردم" برای پدرم.

حداقل خیالشان راحت بود که اتفاقی نمی افتد.پسر است دیگر.میتواند مواظب خودش باشد!

دستِ خودم را میگرفتم و میرفتیمشاید میرفتم پل خواجو یا کافی شاپ یا شاید هم امامزاده!این جا مشهد نیست که تا دلت گرفت بروی سمت حرم.که اگر بود خیلی عالی میشد:)

شاید اگر پسر بودم مجبور نمیشدم از امتحانم بگذرم چون در استان همسایه است و راه دور است و خطر دارد و سه تا دختر نمیتوانند از خود دفاع کنند.پسر بودم و "تنها" هم که میرفتم, پسر بودم!

شاید هم انقدر خانواده تعصب داشت که یکی دانه شان,پسر عزیزشان را از خود جدا نمیکردن و اجازه نداشت بی اجازه آب بخورد.

اگر مادر بودم و دخترم میخواست برود من هم مثل مادرم نگران بودم. اگر پدر هم بودم باز نگران بودم.

تقصیر آنها نیست.تقصیر هم نیست. شاید تقصیر من است که دختر شدم. یا جامعه ای که دختر را متهم کردند و در ذهنشان فرو رفت پسر هرغلطی بکند پسر است ولی دختر



گلایه میکنم به درگاهت.خواهش های عاجزانه.دست به دامان همه میشوم.هرکسی که فکر کنم برایت عزیز است.از شهید گرفته تا ائمه.التماست میکنم. و تو آرامم میکنی.

تو آرامم میکنی ولی نمیگذارند بنده هایتتمام تلاش هایم برای آرام شدنم نقش بر آب میشود و با حرف های بنده هایت دوباره آشفته میشوم.

نمیدانم شاید لازم میدانی آشفته باشم .شاید لازم میدانی آشفته باشم تا به تو نزدیک شوم


همیشه سعی کنید به "حال" فکر کنید و در "حال" زندگی کنید.

به اینکه الان چه وظیفه ای دارید و الان باید چکار کنید.

به اتفاقات بد گذشته توجه نکنید و حتی بهشون فکر نکنید.

سعی کنید همین الان همه را ببخشید چون روز قیامت انقدر نیاز دارید که نمیتونید ببخشید پس حالا ببخشید.

اگر قراره به آینده فکر کنید اون آینده آخرته فقط به آخرت فکر کنید.

نه اینکه فردا چی میشه؟؟؟


+گزیده ای از صحبت های استاد عزیزم:)))

*********

قبلا یه اخلاقی داشتم که دوستش نداشتم ولی بعد فهمیدم شاید واقعا بودن این اخلاق نیاز بوده.

آدم باید از اتفاقات زندگی برای رشدش استفاده کنه نه برای اینکه خودشو ناراحت کنه.


+گزیده ای از صحبت های دوست عزیزم:)))


*******

+پ.ن: همه ی دور همی ها و صحبت های دوستانه که نباید خنده دار باشه گاهی باید به درد زندگی بخوره


همه چیز تمام شد.عروسی آمد و رفت!جهیزیه خریدن های مامان وبابا و استرس های خواهرم تمام شد.

اینکه ناراحت بودم یا نه نمیدانم.ولی برخودم واجب دونستم که جلوی بقیه وانمود کنم خیلی خوشحالم.

دیروز همه رفتند خونه خودشون و خانواده ی ما سه نفره شد!

معمولا جمعه ها حوالی این ساعت من کتابی میخوندم و چراغ سالن و اتاق را روشن میذاشتم که خواهرم از راه برسه و خاموش کنه.

امشب چراغ ها روشنه!ولی قرار نیست کسی خاموشش کنه.

روی تخت میخوابم و به کنار بخاری که جای خوابش بود زل میزنم.خاطره ها ودعواهامون میاد توی ذهنم.

درسته که جای خاصی نرفته و فقط عروسی کرده ولی من تنها شدم.وقتی عروسی میکنن باید حرمت نگهداری.دیگه نمیشه بحث کرد.

من عاشق بحث های خواهرانه ام که قسم میخوردم قهر میکنم ولی نمیشد.

عشق های پنهونی که همیشه وانمود میکنیم همدیگه را دوست نداریم.

حتی هیچ وقت بی دلیل همدیگه را نمیبوسیم.

شاید خندده دار باشه ولی حتی دلم واسه اون قهرهایی که به دلایل بیخود بود و چندماه طول میکشید فقطبه دلیل اینکه مغرور بودیم و هیچ کدوم پیش قدم نمیشدیم تنگ میشه.

هنوز مونده تا بفهمم تنها شدم.

شب عروسی همه تبریک گفتن که تنها شدنت مبارک.مگه تنها شدن تبریک داره؟؟؟

+پ.ن:خوشختیت آرزومه.مبارکتون باشه خواهر گلم:-*

+پ.ن:قابل توجه اون هایی که میگن ته تغاری ها لوسن: ته تغاری ها ظاهرا لوسن ولی باطنا خیلی چیزهایی رو تجربه میکنن که شما نمیتونید درک کنید:)))



گاهی اوقات یه اتفاق خیلی ساده میتونه معجزه باشه!یه اتفاقی که شاید اصلا فکرشو نکنی

معجزه حتما عصای موسی و احیای عیسی و ناقه ی صالح نباید باشه!معجزه حتی میتونه حال خوب امروزت باشه!میتونه لبخند مامانت باشه.

معجزه یعنی چیزی که انسان از پدید آوردن اون عاجزه!

شاید با خودمون فکر کنیم خوب ما که خودمون میخندیم!یا خودمون خواستیم خوشحال باشیم!!!ولی فقط یک لحظه کافیه خدا نخواد.

امروز برای اوین بار خورشت قیمه قرار بود بپزم و با خودم گفتم این غذا نذر حضرت رقیه(س) و حضرت فاطمه(س) و حضرت محمد(ص).

داشتم برنج را میپختم که بعد از آبکش یادم اومد نمک نزدم.زنگ زدم مامانم راهنمایی کرد و شنیدم پشت تلفن دارن بهم میخندن!

یادم اومد این غذا نذره!پس خراب نمیشه.

خلاصه غذا پخته شد و بقیه رسیدن!

غذایی که صاحبش یکی دیگه باشه مگه میشه بدمزه بشه؟؟؟ مامانم گفت اصلا بی نمک نیست!نیاز به نمک نداره!!!!بقیه هم کلی تعریف کردن.

حتی پرسیدن که شانسی خورشتت خوشمزه شده یا بلد بودی؟؟؟

بلد نبودم ولی شانسی هم نبود!!مهم این بود که غذا مال ما نبود(^_^) 


گاهی اوقات انقدر اتفاقات زیاد میشه که نمیدونم کدومشو بنویسم:)

+روز مادر به اصرار مامانم رفتیم جشن!مسئول بسیج منو دید؛

-رها بانو جان!باید بیای واسه سرمربی حلقه های صالحین!ایندفعه دیگه بهونه نداری:)

-من نمیتونم با بچه ها کار کنم. باید یکی باشه که بلد باشه باهاشون کنار بیاد:/

-نه!ایندفعه گروه دخترای ۱۶ساله را میسپرم به تو!!!

مگه حساس تر از دوران نوجوانی هم داریم؟؟؟مگه الکیه؟؟؟من برم بگم به این دلیل با پسرا دوست نشو!اون هم خیلی راحت میشه واااای چه دلایل قانع کننده ای من دیگه طرف پسرا نمیرم!!

معتقدم هرکاری که میخوایم انجام بدیم باید در اون زمینه اطلاعات زیادی داشته باشیم و بتونیم واقعا قانع کنیم تا نتیجه ی مثبت بگیریم!

++بعد از دوهفته دوباره مسئول بسیج زنگ زده بود و من طبق معمول گوشیم روی حالت پرواز بود!

شب رفتم گوشی را چک کنم دیدم پیام داده؛ "نمیخوای قبول کنی نکن زور که نیست!جواب تلفنمو بده.میخواستم بگم فردا با بچه ها برو راهیان نور ۵۰ تومان هزینشه"

با اینکه خیلی دلم میخواست برم ولی میدونستم برای سرمربی ها این قیمته و اگه رفتم حتما انتظار داره پیشنهادشو قبول کنم.و اینکه در این موقعیت درست نیست کارهای خونه را بسپرم به مادر عزیزم و برم مسافرت!!!این بود که پیام دادم نمیتونم بیام!

+++بعد از دوسال صحبت های غیرمستقیم و حضوری و اصرار خانواده ش!حالا خودش اومده با دایی جانش صحبت کنه تا دخترشو راضی کنه!

جالب اینجاست که پدر جان من خودشون هم مخالف بودن ولی از اون جایی که خجالت میکشیدن بگن نه, مدام میپرسیدن مگه بچه ی خواهرم چه عیبی داره؟؟؟

√این خودخواهیه که دختر یا پسر برای اینکه نپسندیدن عیب بذارن روی طرف مقابل!واقعا هم هیچ عیبی وجود نداره!نهایتا عقاید و ملاک های دختر و پسر با هم فاصله داره!

ولی تنها دلیل این مورد این بود که ازدواج فامیلی ممنوع!!

+امسال دومین نفری که از ته دل از خدا میخواستم ازدواج کنه خبر ازدواجش رسید:)خداروشکر.


گاهی اوقات انقدر اتفاقات زیاد میشه که نمیدونم کدومشو بنویسم:)

+روز مادر به اصرار مامانم رفتیم جشن!مسئول بسیج منو دید؛

-رها بانو جان!باید بیای واسه سرمربی حلقه های صالحین!ایندفعه دیگه بهونه نداری:)

-من نمیتونم با بچه ها کار کنم. باید یکی باشه که بلد باشه باهاشون کنار بیاد:/

-نه!ایندفعه گروه دخترای ۱۶ساله را میسپرم به تو!!!

مگه حساس تر از دوران نوجوانی هم داریم؟؟؟مگه الکیه؟؟؟من برم بگم به این دلیل با پسرا دوست نشو!اون هم خیلی راحت میشه واااای چه دلایل قانع کننده ای من دیگه طرف پسرا نمیرم!!

معتقدم هرکاری که میخوایم انجام بدیم باید در اون زمینه اطلاعات زیادی داشته باشیم و بتونیم واقعا قانع کنیم تا نتیجه ی مثبت بگیریم!

++بعد از دوهفته دوباره مسئول بسیج زنگ زده بود و من طبق معمول گوشیم روی حالت پرواز بود!

شب رفتم گوشی را چک کنم دیدم پیام داده؛ "نمیخوای قبول کنی نکن زور که نیست!جواب تلفنمو بده.میخواستم بگم فردا با بچه ها برو راهیان نور ۵۰ تومان هزینشه"

با اینکه خیلی دلم میخواست برم ولی میدونستم برای سرمربی ها این قیمته و اگه رفتم حتما انتظار داره پیشنهادشو قبول کنم.و اینکه در این موقعیت درست نیست کارهای خونه را بسپرم به مادر عزیزم و برم مسافرت!!!این بود که پیام دادم نمیتونم بیام!


+امسال دومین نفری که از ته دل از خدا میخواستم ازدواج کنه خبر ازدواجش رسید:)خداروشکر.


سلام:)

میدونم خیلی وقته پست نمیذارم:| هیچ ربطی هم به وقت و . ندارن!

فقط نمیدونم چی بگم!تو ذهنم پر از حرفه ولی نوشتن واسم سخت شده:)


+کمک: یه شب برای فرار از اینترنت، فراموش کردن وای فای را زدم.فرداش خواستم دوباره وصل بشم ولی میزنه مشکل تایید اعتبار!!!!

با یه گوشی دیگه هم امتحان کردم همین شد:(((

وای فای هم مخفیه!

هل من ناصر ینصرنی؟؟؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها